امیر کاظمین
این دیوارهای بی روزن شاهد زجرهای لحظه به لحظه اش هستند، این اواخر حزنش بیشتر شده بود و صورتش کبود از تازیانه ، و پاهایش به تاول نشسته بود.اندوه و خواهش در دعاهایش بیشتر شده بود برای خلاصی از این بند تاریک ...نوای خلصّنی یارَب او دل سنگ را آب می کند. اما کو گوش شنوا و چشم بینا.با حالی نزار همیشه سر به سجده داشت و در این تنهایی و بی کسی ،کسی جز خدا مخطوبش نیست و همین نیز برایش دنیایی می ارزد چرا که هنوز امیدی دارد برای رهایی از این زنجیرها که با پوست و گوشت اش یکی شده اند. این زنجیرها سالهاست که همراهش شده اند.این یک زندان معمولی نیست سیاه چالی هراس انگیز است ... کینه ونفرت آدمی او را به اینجا رسانده است.گناه!...به راستی گناهش چیست؟.. تنها گناهش ارشاد ، هدایت و عبادت همیشگی اش است.باز هم نوایی بلند شده خلصّنی یا الله .در و دیوار سالهاست که به نوا هایش عادت کرده اند و سوره خواندن با سوز و گدازش سالهاست که تنها موسیقی این زندان شده .ولی این نوا چیزی غریبی است گویی زندانی دیگر خسته شده از این همه اسارت و دیگر صبری برایش باقی نمانده خدایا جانم را بگیر و رهایم کن...
نه اینکه از حکمت خدا غافل باشه نه اما عجیب این سالها صبر پیشه کرده و حالا ... شوق دیدار ... رهایی...
وبلاخره آزادی ...وارد حرمش که میشوی یاد ضامن آهو می اُفتی و اصلا احساس غربت نمی کنی،
امّامیهمان غریبی که سالها در غربت و اسارت گذرانده و خود اینک آشناتر از آشناست برای تو،حال اینجایی میهمان امیر کاظمین و از خوان نعمتش بهره میبری ولی کاش سالها قبل، سالهای خیلی دور را می گویم غل و زنجیر به استخوان نمی رسید... کاش سالها قبل ...
در حرمش که می نشینی نسیمی خنک از دلت می گذرد و تو سبک می شوی سبک از هرغم اندوهی ، امّا آن زمان ،دورترین فاصله را می گویم نسیمی نبود ، فقط آتش بود، دل که سهل است جگر می سوزاند.
دستی رسید،بال وپرم راکشیدورفت
ازبال من شکسته ترین آفریدو رفت
بدکاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
وقتی صدای بندگیم را شنیدو رفت
شاید مرا ندیده درآن ظلمتی که بود
با پا به روی جسم ضعیفم دویدو رفت
آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)