سلام.
تو ذهنم اندیشه های زیادی هست مطالبی که برای تبدیل شدن به یه متن زیبا احتیاج به
زمان داره و فکر،و حالا این منم که موندم با این ذهن چجوری کنار بیام.
ولی مینویسم به یاد او...
وقتی تو ذهنم به بزرگیش پی بردم شاید هفت_ هشت سالی میگذره.یادمه اون موقع تو
جاده بودیم که اولین بار روضه اش را شنیدم و یه چیزی ته دلم پیچ خورد به گلوم رسید
به خاطر همراهم سعی کردم به اشک مجال خروج ندم اما مگه می شدچشمانم دریای
از اشک شد و من سرم رابه گریبان بردم و آروم به اشک هام اجازه دادم راه خروج را پیدا
کنن.اون موقع نمیدونستم مصیبت تا این حد می تونه سنگین باشه که یه شبه مو را
سفید کنه و قدت را خمیده و از یه صورت شاداب و زیبا تبدیل به پیر قد خمیده بشی ،
شکسته بشی و یه شبه تمام رویاهای کودکانت بر باده بره و تا چشم باز می کنی
همه هستی ات جلو چشمت نابود بشه و تو برا ی نجات آخرین گوهروجودت پا برهنه
تیغ بیابون را به جون بخری و تو تاریکی شب...بماند
اون زمان بود که بهش یه ارادت خاص پیدا کردم هر چند که همراهم نزاشت بیشتر از
این گوش بدم و متوجّه حال منقلبم شد و پخش را خاموش کرد و من را از اون زمان
حسرت به دل و بغض به گلو گذاشت، اما باعث شد یه عطش هنوزم که هنوز تو وجودم
بمونه عطش شنیدن و دیدن و گریه کردن که هیچ وقت سیراب نمیشه و من هنوز دلم
می خواد به اون زمون برگردم و برای لحظه ای هر چند کوچک دل به اون روضه بدم اما...