مظلومیتش دل سنگ را آب می کند و جگر را خون ... فاتح خیبر بود ولی با او چه کردند که غمش را با نخلستان و چاه شریک شد و نخل به نخل و سنگ به سنگ و قطره به قطره را در بهت این همه مظلومیت.
امروز حیدر است وآوازه دلاوریش، و لبیکی که به آسمان می رود از پیکار مردانه اش ...اما روزی دیگر ریسمان بر گردن و دستها بسته و در کوچه ها کشان کشان دواندن...وجفا ... در حق چه کسی ؟ ابوتراب ...
امان از غریبی ... غریب بود صدایش به گوش هیچ کس نرسید... جز چاه تنگ و تاریک ... مگر آدم در دیارش غریب می ماند...صبر ... باز هم صبر،خدایا این همه صبر...در مقابل صبرش صبر ایوب که هیچ کوه ها زانو میزنند.
با کوله باری از دل تنگی در کوچه های کوفه چون سایه ای در دل تاریکی قدم بر می دارد ،امشب حس عجیبی در کوچه است.بابی که زبان گشود به ارجعی یا مولای... انگار خاک فریاد میزند اَبَتا لا تذهب ...
ماکیان کوچه به پرو پایش می پیچند امیری لا تذهب... قد علم کردن پیچک بماند... اما شوق دیدار معبود از نزدیک و شیرینی این دیدار خنده ای پنهان بر لبش می آورد ... جایگاه خلوص... اذان و بیداری خواب زدگان، قامت به صلات و سجده ای که دیگر قیامی ندارد و فرقی منشق به کینه...لبخندی که حالا پیدا تر شده و شوق دیدار ...و فُزتُ و رَب الکعبه ای از ته دل....می ماندعرش و بغض گلویش ... گریه خونین خاک ... یتیمی و یتیمانه تر شدن ... ومظلومیت یک پرواز