عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

به خاطر آنها که آمدند که باشیم. که

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزه.فراق کودک . لالایی شبانه» ثبت شده است

۰۸
مرداد

در پی صدایی مهیب .آتش و غبار غلیظی از دود به آسمان بر خاست .آوار بود و آوار... شهر در رعب و وحشتی فراوان  فرو رفت از هر گوشه ای صدای زجه ی مادری... شاید پدری ...شایدفرزند... شاید خواهری... به گوش می رسد و از همه گوش خراش تر و سوزناک تر شیون مادرانی است در فراق طفل شان . مادری سر بر زمین گذاشته و ضجه های از ته دل.سر بلند می کند  و به اطراف نگاه میکند شاید نشانی از کودکش باشد باورش سخت است . هنوز صدای خنده کودکانه اش در گوشش است و همچنان فکر می کند که شاید این خوابی آشفته است. کابوسی که گویا تمامی ندارد . کافی ایست چشم بگشاید وبیدار شود .
 
اما واقعیت چیز دیگری است . حالا چقدر سخت است چشم بر هم نهادن ،با هر پلکی که میزند چهره جگر گوشه اش پشت پرده های متورم چشمش رخ نمایی می کند . خاطره ها یکی پس از دیگری قد علم می کند تا ریش کند قلبش را، چه روزهایی که قربان صدقه می رفت یک به یک حرکاتش را ،حـُبی ، حـُبی گفتن از زبانش نمی افتاد . . یاد اولین کلمه شیرین زبانکش ،أمی ،أمی گفتن های که حلاوتش مانند عسل به کام جانش می نشست و برای لحظاتی ضربان قلبش از این حلاوت کوبشش بالا می گرفت دُردانه اش تنها امید زندگیش زبان گشوده بود.امّا حالا جسم سرد و بی جانش مقابل دیدگانش، دست می کشد به صورتش و بوسه می نشاند برپیشانیش دستهایش را در دست میگیرد دستهای که روزی گرمایش زندگی به زیر پوستش می ریخت و حس مادرانه اش را بر می انگیخت.بوسه میزند و باز هم بوسه میزد . امّا تمام اینها تا ساعاتی دیگر میهمان خاک سرد و قطعه ای تنگ و تاریک خواهد شد . صدای زمزمه لالایی ، لالایی در گوشش می پیچد . به خاطر آوردکودکش از تاریکی هراس داشت و تنها با لالایی شبانه اش به خواب می رفت .حالا تاریکی این گور را کجای دلش بگذارد. اشکش دوباره جاری می شود برای لحظه ای دیوانه وار به سر می کوبد  و موی هایش را میکَند از ته دل ضجه می زند.کودکش تاب تاریکی و سرما را نداشت.درد پشت درد و زخم پشت زخم. زخمی که تازه شده قلبش تحمل این همه درد را ندارد  . دیروز مرد خانه وامروز... دلی که هزار تکه شده.برای لحظه ای به اطرافش نگاه میکند ، کفن های کوچک ، گورهاری کوچک تر ،ثانیه ای نمی کشد چشمانش سیاهی میرود و تاریکی ....  تاریکی...

این روزها چقدر خاکستری ست.