امروز دل آسمان گرفت و چک چک باران آغاز شد،عطر خاک باران زده بر مشامم رسید.عاشق بوی خاک باران خورده هستم.(شاید شما هم)پنجره را گشودم تا کمی این عطر باران بهار، روحم را به طراوتی میهمان کند.ذهنم جرقه زد تصویر بیابان بی آب و علف با ترک هایش گوشه ذهنم جولان داد و سفری آغاز شد . خود را در بیابان بی آب و علف یافتم آفتاب سوزان،شن های داغ که حتی از پاپوشم به خوبی داغی اشان حس می شد. چشم گرداندم دنبال سایه ای ،از دور چادر های افراشته دیدم ،به آن سو به راه افتادم ،قدم تند کردم به چادرها نزدیک می شوم و صدایی می شنوم ، گوش تیز کردم.صدای شیون کودکانی ،دنبال صدا به چادری که صدا بیشتر از آنجاست کشیده می شوم دست بر روی آن چادر میکشم آخ دستم ،به آسمان نگاه میکنم خورشید گویی خیلی به زمین نزدیک است به سمت چادر نگاه می کنم یک روزنه ی کوچک،از روزنه به داخل نظر می کنم.آه خدایا چه میبینم مشک های خالی ،لب های ترک خورده و زمزمه ی شیرین زبانکی آب،آب...صدای غرش ناگهانی آسمان ذهنم را به این سو پرتاب کرد و من حیران به رگبار باران نگریستم کامم به تلخی نشست و دلم گرفت و آرزو کردم که ای کاش ...