عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

به خاطر آنها که آمدند که باشیم. که

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیینه . صادق. رسول مهر» ثبت شده است

۲۳
مرداد

  چند روزی ذهنم مشغول بود که یه موضوع پیدا کنم و مطلبی راجع بهش ارائه بدم بعد از کلی فکرو فسفر سوزندن یه روز یه اسم یه کلمه به ذهنم نشست و شد گل ذهنم....صادق........و حالا در کمال تعجب دیدم که شهادتش نزدیکه.

 

جمعه  هفدهمین روز ربیع بود که  آمد . خبر آمدنش را سالها پیش رسول مهر داده بود شادی در خانه موج میزد . خلقتی شریف ... آیینه در آیینه ...شمسی که این بار به جای فلک سر به زمین گذارد و زمین دوباره از این شگفتی به کائنات آسمانی فخر فروخت.بارش مهر در زمین آغاز شد.خیرو برکتش از همان ابتدای حضورش نامتناهی ... نور وجودش در قلبها چلچراغی به پا میکرد. شور و شوقی در دلها به پا بود .تلألو خورشیدی که تولد ستارگان زمینی را نوید داد .بهاری زیبا آغاز گشت . چشمه ها جوشش از سر گرفتند و سرمای زمستان دقیقه ای نپایید و جوانه زدن زمین دیدنی بود شادی و طراوت به همراه عطرشکوفه ها شوق درحیات ریخت . موجی از گرما در قلب ها ی مرده نفوذ کرد گرمایی شیرین حیاتی دوباره در کالبد شان دمید و قلب های که میزبان صداقت گشت ....و  آیینه ای که دیدین داشت 

 حالا شهر شب پر شده از عطر شب بوها ... عطرشان تا عرش تا خدا نیز بالا نشست و خنده خدا از این هنر نمای . ششمین خورشید ولایت چشم بر جهان گشود و روشنی چشمان مردانی از تبارباران شد. او از تبار آیینه ... باران ... گل یاس ... زاده نسترن و میوه ی بهشتی که عطری از سیب به همراه داشت اشک شوقی که به چشمان پدر نشست . آهی که در دل خفه شد و مجال شکفتن در تنهایی اش را یافت گواه آینده ای پر بار ولی غم انگیز. نامش  جعفر و ملقب به صادق راستین . جویباری جوشان و پرخروش .در پیش چشمان جد و پدرش رشد و تربیت نمود . از باغ پر فیض شان میوه های با مغزمعرفت در کام جان ریخت وجوانمردی شد که سالهای تنهاییش را با نور در سجده های معطرش همراه شد . بارها مرگ در جلوی چشمانش به رقص درآمد . چه شمشیرهای که در پی وجودش صیقل گرفت و به نام وذکر دوست در نیام ماند. تکلیفش هنوز پایان نگرفته بود .این در مرامش نبود که عرصه را خالی و کار را ناتمام . بارها باغ بهشت رخ نمایی کرد. چشم فرو بست از شوق دیدار دوست هنوز زمان داشت .شانه هایش زیرباری سنگینی می کرد و راهی که نیاز به پرچمدارانی داشت و پرچم هایی که در حسرت آسمانی شدن و سر در آغوش فلک نهادن .علم و معرفتش را بسان پیچکی ذره ، ذره تناور ساخت وسالها دانه دانه ستاره از وجودش می گرفت و رهسپار آسمان  میکرد و عسل در جام زمان می ریخت .و دُر در متن زمین .اما کم کم گرد پیری بر رخ آیینه نشست زمان وداع رسید. وداعی سخت و ناجوان مردانه از بغض و کینه ، زهری که به کام نشست و  جگری هزار تکه و آیینه ای که آوار شد.. شهادت ... غربتی غریب در بقیع ... حسرتی درچشمان از فاصله ای دور و دورتر... و آه های سوزناک تر .... دلتنگی ...دل را به کدام گنبد و بارگاهش گره بزنیم ... به گنبد و بارگاه نداشته اش...