عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

به خاطر آنها که آمدند که باشیم. که

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسارت. یوسف در بند. غریبی» ثبت شده است

۱۵
ارديبهشت

یادمه دو سال پیش که مشرف شدم به حرمش وقتی پا به سامراء گذاشتیم یه جو خفقان آور اون جا حس می شد.{حتماً کسایی که مشرف شدن میدونن چی میگم}دلم سوخت نه که آتش گرفت وقتی که حس کردم این خفقان و اسارت همچنان بعد سالها هنوز هست ... که هست

دلم به غریبی و بی کسی اش کباب شد .

وقتی وارد حرم شریف اش شدم.چیزی در گلویم تیر کشید وقتی چشمم به ضریح چوبی اُفتاد،با خودم فکر کردم چقدر پست می توانند باشند که حرمت این خاک را نگه نداشتند.آخه چقدر کینه ... میشینم کنار ضریح چوبی که با یه پارچه سبز پوشیده شده و گریزی میزنم به گذشته ...

مگه چند سال داشت که این رسالت عظیم به عهده اش گذاشته شد.کودکی بود8 ساله و باید کودکی می کرد مانند کودکان دیگر ولی تقدیر جور دیگری برایش رقم خورد و شد پیشوا... پیشوا به تمام معنا جوری که وهم به دل بد طینتان انداخت و خاری شد و خلید بر دل بد سیرتان.نوجوان بود پر انرژی

پر استعداد سریع می آموخت و آموزش می داد و گسترش میداد آنچه رسالتش بود. امّا اَمان از آن روزی که حکم اسارتش صادر شد بیست سال اسارت کافی نیست .به خیال خودشان اسیر نگرفته بودند اما ساعت به ساعت گزارش حالش را  میگرفتند.

گل سرخی که برای ما مظهر عشق و محبت است برای او مظهر ظلم و جورش کردند و بر بالای تپه ای از گل سرخ قدرت به رخ کشیدند برایش،

وقت و بی وقت منزلگه اسارتش را تفتیش می کردند مبادا خلاف میل مبارکشون کاری انجام بده.

آقا بود، جوان بود و رشید، هر چه داشت و نداشت بزل وبخشش میکرد. دل رحم بود و مهربان اما همه این ها زنگ خطری بود برای نا اهلان، احضارش کردند و به ابهت و جوانی اش بی انکه بخواهند به قدومش به پا خواستندو نا خواسته احترامی در دل  به این یوسف در بند.که این احترام نا خواسته هم غضب شد در دلشان.وبا سخنانشون آزارش میدادن.

زهرشان با این ها خالی نمی شد و بازهم احضارش کردند وسط  مراسم لهو لعب و اینبارنیز طاقت از کف داد و به موعظه پرداخت و از دین گفت و از دنیا از بهشت و جهنم ،و خشم بر انگیخت و اینبار زنجیر اسارت گردنش را از نزدیک بوسه زد.

به کدامین گناه ،مهربانی و عشق ورزیدن و دعوت به دوست ،به جرم این گناه به کامش زهر ریختند و جگرش را تکه تکه کردند و به آتش کشیدن دل پر از غمش را...

و حالا بعد از گذشت قرن ها باز هم این صلابت آرمیده در خاک خاری شد به چشم دشمنان و حکم ویرانی آرامگاهش را صادر کردند اون زمون بعد از شنیدن خبر ویرانی اش موی بر تنم راست شدو اشک تو چشمام حلقه زد از ته دل زار زدم به این یوسف در بند...

با نشستن اشکی در چشمم و سُر خوردن اشک روی گونه به خودم میام میبینم کنار ضریح هستم و بعد از یک دل سیر درو دل همراه اشک و آه ، بیرون میام چند قدم که از حرم دور می شوم به تلّی از خاک میرسم که زمانی بارگاهش بود مشتی از آن خاک به تبرّک و تیمم برداشتم برگشتم ،پشت سرم گنبد و بارگاهش را دیدم بی اراده خم شدم به احترامش، بغضی دوباره ته گلوم میشینه و چشمام تار میشه آخه چقدر تو غریبی ...هنوزم اون حس خفقان و رعب آور باهامه و دلم باز به غربتش آشوب میشه قدم زدن تو این محوطه همچنان برام همراه با اشگهای گاه و بی گاهه که از سوز دلم بلند میشه و من بیشتر به این موضوع پی می برم که چقدر غریبی آقا...