عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

به خاطر آنها که آمدند که باشیم. که

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۴
ارديبهشت
امشب می خوام بگم از یه بانوی بزرگ ، یه بانوی که اسوه ی صبره و استقامت و از تبار مردان مرد بود شیر زنی بود دست پرورده محمد(ص)تربیت شده مکتب علی و فاطمه. که علاوه بر این اینکه زینت پدر بود زینت عالم شد. می خوام بگم از مردونگی این زن. می خوام بگم وقتی چشم به جهان گشود تا اون زمون زمین زنی مثل اون به خودش ندیده بود وقتی که اسمش بر کتیبه ای الهی توسط ملک به پیغمبر عرضه شد. نشون داد که این زن ورای زن های دیگه است که پا به این زمین خاکی گذاشتن.هنوزدختر بچه ای خردسال بود که منبر نشینن پرو پا قرص محمد (ص) بود.و باعث شگفتی اطرافیان که یه دختر که باید حالا با هم سالاش مشغول بازی کودکانه باشه با علاقه ای غیر قابل تصور پا منبری بشه.جگر گوشه زهرا خیلی سختی ها دید . از همین کودکی با غم و سختی زندگیش عجین شد.
جانم به فدای بی بی زینبم چه از همین خردسالی مصیبت ها که نکشید شاید خدا خواست با هر غم و داغی که این کودک می بینه برای بزرگترین و دل خراش ترین  حادثه ها حاضر بشه که شد.تقریبا 6 سالش بود که مادری شد برای برادرانش که از خودش بزرگتر شدن و اُخت شد با حسن و حسین می دونست که یه تکلیف الهی داره و نباید ازش شونه خالی کنه حتی بزرگ شدن و ازدواجش باعث نشد که شونه خالی کنه و همراه قافله شد به سمت کرب و البلا .

بالای تپه ایستاده داره نگاه می کنه دل دل میزنه و نمیتونه کاری انجام بده.از اینجا کامل قتلگاه معلومه داره میبینه شمشیرهای برهنه بالا و پایین میره ونیزه های افسار کسیخته با شتاب و ضربت فرود می آیند و جان زینب را قطعه قطعه می کنند احساس میکنه نفس کم می آره یه لحظه تا سرحد مرگ میره.ستون فقراتش به عرق نشته نفس کشیدن براش سخت شده . دارن چیکار میکنن اینا یادشون رفته این نوه پیغمبره از ته دل زجه می زنه و ناله میکنه  ناله ها و شیونشن دل سنگ را آب میکنه خدایا این چه مصیبتیه...


۲۲
ارديبهشت
امشب چه شبیه شاید که نه حتما یکی از بهترین شب های خدا. عرش و فرش و جن و انس همه در تکاپو ،یکی داره میاد.یکی که به خواست خدا داره دیده به این هستی باز میکنه ازمادری که کنار کعبه  نشسته و از درد به خودش میپیچه.یه فاطمه که داره از خدا می خواد این حمل را راحت به زمین بذاره و ناگهان صدایی رعد آسا  وشکاف ترس همراه با حیرت بازم خدا یه معجز ه اش را به رخ ناظرین کشید و نوری که از داخل به بیرون میادو فاطمه با حیرت پا به درون  میذاره و پریانی از جنس آفتاب به کمکش میان که بارش سبک بشه ونوزادی از جنس نور پا به این زمین خاکی میذاره و از همین حالا تقدیرش رقم می خوره خدا ذره ای از علمش را به اون هدیه میکنه و تربیتش را هم از همین حالا خدایی، حالا حالا ها با این نوزاد کار داره.
حالا از اون زمون سالها می گذره و اون نوزاد، جوان رشیدی شده و محمد از داشتن چنین برادری به خودش میباله و وقتی که بهش نگاه میکنه در دل قربان صدقه زیبایی و قد رشید و صورت و سیرت زیباش میره. این همون مردِ همونی که به بستر مرگ شتافت بدون اینکه خم به ابرو بیاره. این همون مردِ همون مردی که موقع پیکار پیش قراول سپاه خودش بود و هیچ واهمه ای از مرگ نداشت . این همون مردِ همونی که به دلاوری معروفه همون مرد ،که وقتی شمشیر به دست میگره رعب میندازه به دل دشمن ،این همون حیدره.
حالا همون مرد تو تاریکی داره قدم میزنه در حالی که یه کوله بار روی دوششه و زیر لب داره با خدا رازو نیاز میکنه. داره تو کوچه پس کوچه های شهر قدم میزنه و در خونه ای که میرسه از توی این کوله توشه ای بر میداره  کنار در میزاره در میزنه و میره تو تاریکی کنج دیوار می ایسته که صاحب  خونه از دیدنش رنگ به رنگ نشه.
میره سراغ خونه بعدی در میزنه صدای یه بچه آقای مهربان اومده. در باز میشه و کودک به آغوش آقا پناه میبره گونه کودک را میبوسه دستی به سرش میکشه یه توشه بر میداره چشمای کودک برق میزنه معلومه که منتظر بود توشه را می گیره با ذوق داخل خونه میشه و باز یه کوچه دیگه و خونه دیگه...
کوله که خالی شد راه می افته سمت مسجد و کوله بار خالی اما پر از تنهایی خودشو میبره پیش خدا و درو دل میکنه و راز ونیاز اشک میریزه و  ناله میکنه رنگ صورتش به سفیدی زده گله می کنه از همه چی از تنهایی و از وظیفه که شاید قصوری توش باشه طلب گذشت می کنه خدایا این همون مرده ؟و سپیده نشده راهی منزل میشه وارد خونه میشه یه خونه ساده . نگاهی به این همه سادگی خونه که میکنی دلت ضعف میره این همون خلیفه مسلمونا نیست؟

میلاد مولد زیبایی ها مبارک



۱۵
ارديبهشت

یادمه دو سال پیش که مشرف شدم به حرمش وقتی پا به سامراء گذاشتیم یه جو خفقان آور اون جا حس می شد.{حتماً کسایی که مشرف شدن میدونن چی میگم}دلم سوخت نه که آتش گرفت وقتی که حس کردم این خفقان و اسارت همچنان بعد سالها هنوز هست ... که هست

دلم به غریبی و بی کسی اش کباب شد .

وقتی وارد حرم شریف اش شدم.چیزی در گلویم تیر کشید وقتی چشمم به ضریح چوبی اُفتاد،با خودم فکر کردم چقدر پست می توانند باشند که حرمت این خاک را نگه نداشتند.آخه چقدر کینه ... میشینم کنار ضریح چوبی که با یه پارچه سبز پوشیده شده و گریزی میزنم به گذشته ...

مگه چند سال داشت که این رسالت عظیم به عهده اش گذاشته شد.کودکی بود8 ساله و باید کودکی می کرد مانند کودکان دیگر ولی تقدیر جور دیگری برایش رقم خورد و شد پیشوا... پیشوا به تمام معنا جوری که وهم به دل بد طینتان انداخت و خاری شد و خلید بر دل بد سیرتان.نوجوان بود پر انرژی

پر استعداد سریع می آموخت و آموزش می داد و گسترش میداد آنچه رسالتش بود. امّا اَمان از آن روزی که حکم اسارتش صادر شد بیست سال اسارت کافی نیست .به خیال خودشان اسیر نگرفته بودند اما ساعت به ساعت گزارش حالش را  میگرفتند.

گل سرخی که برای ما مظهر عشق و محبت است برای او مظهر ظلم و جورش کردند و بر بالای تپه ای از گل سرخ قدرت به رخ کشیدند برایش،

وقت و بی وقت منزلگه اسارتش را تفتیش می کردند مبادا خلاف میل مبارکشون کاری انجام بده.

آقا بود، جوان بود و رشید، هر چه داشت و نداشت بزل وبخشش میکرد. دل رحم بود و مهربان اما همه این ها زنگ خطری بود برای نا اهلان، احضارش کردند و به ابهت و جوانی اش بی انکه بخواهند به قدومش به پا خواستندو نا خواسته احترامی در دل  به این یوسف در بند.که این احترام نا خواسته هم غضب شد در دلشان.وبا سخنانشون آزارش میدادن.

زهرشان با این ها خالی نمی شد و بازهم احضارش کردند وسط  مراسم لهو لعب و اینبارنیز طاقت از کف داد و به موعظه پرداخت و از دین گفت و از دنیا از بهشت و جهنم ،و خشم بر انگیخت و اینبار زنجیر اسارت گردنش را از نزدیک بوسه زد.

به کدامین گناه ،مهربانی و عشق ورزیدن و دعوت به دوست ،به جرم این گناه به کامش زهر ریختند و جگرش را تکه تکه کردند و به آتش کشیدن دل پر از غمش را...

و حالا بعد از گذشت قرن ها باز هم این صلابت آرمیده در خاک خاری شد به چشم دشمنان و حکم ویرانی آرامگاهش را صادر کردند اون زمون بعد از شنیدن خبر ویرانی اش موی بر تنم راست شدو اشک تو چشمام حلقه زد از ته دل زار زدم به این یوسف در بند...

با نشستن اشکی در چشمم و سُر خوردن اشک روی گونه به خودم میام میبینم کنار ضریح هستم و بعد از یک دل سیر درو دل همراه اشک و آه ، بیرون میام چند قدم که از حرم دور می شوم به تلّی از خاک میرسم که زمانی بارگاهش بود مشتی از آن خاک به تبرّک و تیمم برداشتم برگشتم ،پشت سرم گنبد و بارگاهش را دیدم بی اراده خم شدم به احترامش، بغضی دوباره ته گلوم میشینه و چشمام تار میشه آخه چقدر تو غریبی ...هنوزم اون حس خفقان و رعب آور باهامه و دلم باز به غربتش آشوب میشه قدم زدن تو این محوطه همچنان برام همراه با اشگهای گاه و بی گاهه که از سوز دلم بلند میشه و من بیشتر به این موضوع پی می برم که چقدر غریبی آقا...



۰۶
ارديبهشت

بازم غروب جمعه شد و  چشمِ مان به افق خیره ماندهِ  ... آقا نیامدی ،این جمعه باز هم


دلمان شکست   ...  آقا نیامدی


 دل تنگ روی نرگس زهرا شدیم  ... آقا نیامدی ، آقا تو را قسم به یاس  ... بازم نیامدی؟





۰۳
ارديبهشت

امروز دل آسمان گرفت و چک چک باران آغاز شد،عطر خاک باران زده بر مشامم رسید.عاشق بوی خاک باران خورده هستم.(شاید شما هم)پنجره را گشودم تا کمی این عطر باران بهار، روحم را به طراوتی میهمان کند.ذهنم جرقه زد تصویر بیابان بی آب و علف با ترک هایش گوشه ذهنم جولان داد و سفری آغاز شد . خود را در بیابان بی آب و علف یافتم آفتاب سوزان،شن های داغ که حتی از پاپوشم به خوبی داغی اشان حس می شد. چشم گرداندم  دنبال سایه ای ،از دور چادر های افراشته دیدم ،به آن سو به راه افتادم ،قدم تند کردم به چادرها نزدیک می شوم و صدایی می شنوم ، گوش تیز کردم.صدای شیون کودکانی ،دنبال صدا به چادری که صدا بیشتر از آنجاست کشیده می شوم دست بر روی آن چادر میکشم آخ دستم ،به آسمان نگاه میکنم خورشید گویی خیلی به زمین نزدیک است به سمت چادر نگاه می کنم  یک روزنه ی کوچک،از روزنه به داخل نظر می کنم.آه خدایا چه میبینم مشک های خالی ،لب های ترک خورده و زمزمه ی شیرین زبانکی آب،آب...صدای غرش ناگهانی آسمان ذهنم را به این سو پرتاب کرد و من حیران به رگبار باران نگریستم کامم به تلخی نشست و دلم گرفت و آرزو کردم که ای کاش ...

۰۳
ارديبهشت

دیر زمانیست که دیگر عطر یاس در کوچه ها نمی پیچد. گاهی دلم برای یاس ها تنگ می شود . کوچه ها خالی از عطر یاس هستند و یاس ها سالهاست که پر پر شده اند. زمانی این آبادی پر از یاس بود هر صبح با عطر دل نواز یاس و هر شب با شمیم روح افزای آنها سر بر بالین خواب می گذاشتیم اما لجام گسیختگانی رحم نکردند بر طراوت یاس . لگد کوبیدند بر صورت به شبنم نشسته و کبود کردند رخسارشان، خدا چه داند شاید از سالها پیش یاس کبود این چنین زندگی آغاز کرد.

۰۲
ارديبهشت


گاهی که دلم می گیره یاد اون می افتم.
یه بغضی ته گلوم میشینه و راه نفسم را تنگ می کنه می خوام هر جوری که شده این بغض را خالی کنم.
اما چطور؟

گاهی باید سفر کرد به گذشته، گذشته های خیلی دور باید دید و همراه بود.
کودک بود و سرشار از رویای کودکانه خوشحال بود که به سفر میره شب تا به صبح به شوق اون سفر
نخوابید متوجه اضظراب اطرافیان بود ولی مگر چند سال داشت شاید 3_4 ولی شوق سفر خواب را از
چشمانش ربود.بی خبر از سفری شوم در رویایی کودکانه ماند.





۰۲
ارديبهشت
سلام.

تو ذهنم اندیشه های زیادی هست مطالبی که برای  تبدیل شدن به یه متن زیبا احتیاج به
زمان داره و فکر،و حالا این منم که موندم با این ذهن چجوری کنار بیام.
ولی مینویسم به یاد او...

وقتی تو ذهنم به بزرگیش  پی بردم شاید هفت_ هشت سالی میگذره.یادمه اون موقع تو
 جاده بودیم که اولین بار روضه اش را  شنیدم و یه چیزی ته دلم پیچ خورد به گلوم رسید
 به خاطر همراهم سعی کردم به اشک مجال خروج ندم اما مگه می شدچشمانم دریای
 از اشک شد و من سرم رابه گریبان بردم و آروم به اشک هام اجازه دادم راه خروج را
پیدا
 کنن.اون موقع نمیدونستم مصیبت تا این حد می تونه سنگین باشه که یه شبه مو را
سفید کنه و قدت را خمیده و از یه صورت شاداب و زیبا تبدیل به پیر قد خمیده بشی ،
 شکسته بشی و یه شبه تمام رویاهای کودکانت بر باده بره و تا چشم باز می کنی
 همه هستی ات جلو چشمت نابود بشه و تو برا ی نجات آخرین گوهروجودت پا برهنه
 تیغ بیابون را به جون بخری و تو تاریکی شب...بماند
اون زمان بود که بهش یه ارادت خاص پیدا کردم هر چند که همراهم نزاشت بیشتر از
 این گوش بدم و متوجّه حال منقلبم شد و پخش را خاموش کرد و من را از اون زمان
حسرت به دل و بغض به گلو گذاشت، اما باعث شد یه عطش هنوزم که هنوز تو وجودم
بمونه عطش شنیدن و دیدن و گریه کردن که هیچ وقت سیراب نمیشه و من هنوز دلم
می خواد به اون زمون برگردم و برای لحظه ای هر چند کوچک  دل به اون روضه بدم اما...