عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

به خاطر آنها که آمدند که باشیم. که

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
۱۳
آبان

ظهر عاشوراست و بعد از یک دهه عزاداری امروز ظهر شهر به حالت سکون درآمد . نزدیک غروب عاشورا دلگیر شده است بدتر از غروب جمعه ها خیلی بد .سر گردان و حیرانم و چیزی از درون، ذره ذره وجودم را می سوزاند.به چهره ماتم زده شهر نگاه میکنم . شهر خالی از دسته ها و هیئت ها شده!.... همه رفته اند تا بعد از  مدتی عزاداری دمی استراحت کنند ولی مصیبت نازدانه ها تازه شروع شده!!!کسی بالای سرشان نیست، نه بابا ،نه برادر و نه عمویی .... خدایا خوب می دانی چه گذشت در کربلا... شاید تیرهای رها شده به سمت خیمه ها کسانی را از پای در آورد که هرکز ذکرشان نبود ونیست .شاید آتش هایی که بی محابا به سوی خیمه ها گشوده شد چنگ در گیسوی بافته شده ی گیسو کمندی انداخت که با ترس پا به فرار گذاشت و آتش، نفسی تازه کرد !و سوزاند.... شاید دخترکی در آغوش مادر اینک کنج چادری نیم سوخته نشسته ،سایه ا ی  روی خیمه می افتد! .... دختر شاد می شود شاید باباست !ولی مادر لبخند کریحی می بیند و آهی سوزناک و جیغی جگر خراش میکشد و معجرش را محکم نگه میدارد اما مرد تنها یک چیز میبیند برق گوشواره ها و...  دقایقی بعدشاید گوشی خونی ،صورتی کبود، لباس دریده شده و تکه ای گوشت آویزان گوشواره در همیان غنیمت های مرد.... ان طرف  شاید کودکی به دنبال بابا وارد گودالی میشود  و از منظره ای که میبیند برای لحظه ای قلبش می ایستد و قامت کوچکش خم می شود با زانو روی زمین می افتد ،حالا بین پیکرهای بی سر به دنبال باباست و بو میکشد شاید عطر بابا را حس کند . لحظه ی اول تنها بویی که به مشامش رسید بوی  خون است و خون ،ناخود آگاه هجوم معده اش به بالا، اما چیزی در معده نیست و  از ذهنش  میگذرد که چند روزی است که نه آبی خورده و نه غذایی جانش بالا می اید  اما.... چشم می گرداند دنبال آشنایی و تنها عده ای میبیند که بر سر هر پیکر برای غنائم به جان هم افتاده اند .حواسش را به کار می اندازد بویی آشنا به مشامش می نشیند. بیشتر که دقت می کند عطر بابا از هر طرف به مشامش میرسد شاید پیکر بابا چندین قطعه ایست پراکنده. ......

سویی دیگر کودکی به دنبال مادرش گریه میکند و این سو آنسو میرود و تازیانه ای که به صورتش مینشیند تا ساکت شود. کودک تا به حال از گل نازکتر نِ...شنیده و نِ...دیده. اما حالا از ترس چهره اش کبود شده . می ترسد صدایش را بار دیگر از گلویش رها سازد....

آنسو مادریست دنبال شش ماهه اش اما سر شش ماهه اش را در دستان نیزه داران میبیند و از هوش میروداین ها تازه اول مصیبت است ...

و حالا بعد از سالها آقایی که در غربتی خاموش می سوزد و این روزها را خون گریه می کند ...

 

۲۳
مرداد

  چند روزی ذهنم مشغول بود که یه موضوع پیدا کنم و مطلبی راجع بهش ارائه بدم بعد از کلی فکرو فسفر سوزندن یه روز یه اسم یه کلمه به ذهنم نشست و شد گل ذهنم....صادق........و حالا در کمال تعجب دیدم که شهادتش نزدیکه.

 

جمعه  هفدهمین روز ربیع بود که  آمد . خبر آمدنش را سالها پیش رسول مهر داده بود شادی در خانه موج میزد . خلقتی شریف ... آیینه در آیینه ...شمسی که این بار به جای فلک سر به زمین گذارد و زمین دوباره از این شگفتی به کائنات آسمانی فخر فروخت.بارش مهر در زمین آغاز شد.خیرو برکتش از همان ابتدای حضورش نامتناهی ... نور وجودش در قلبها چلچراغی به پا میکرد. شور و شوقی در دلها به پا بود .تلألو خورشیدی که تولد ستارگان زمینی را نوید داد .بهاری زیبا آغاز گشت . چشمه ها جوشش از سر گرفتند و سرمای زمستان دقیقه ای نپایید و جوانه زدن زمین دیدنی بود شادی و طراوت به همراه عطرشکوفه ها شوق درحیات ریخت . موجی از گرما در قلب ها ی مرده نفوذ کرد گرمایی شیرین حیاتی دوباره در کالبد شان دمید و قلب های که میزبان صداقت گشت ....و  آیینه ای که دیدین داشت 

 حالا شهر شب پر شده از عطر شب بوها ... عطرشان تا عرش تا خدا نیز بالا نشست و خنده خدا از این هنر نمای . ششمین خورشید ولایت چشم بر جهان گشود و روشنی چشمان مردانی از تبارباران شد. او از تبار آیینه ... باران ... گل یاس ... زاده نسترن و میوه ی بهشتی که عطری از سیب به همراه داشت اشک شوقی که به چشمان پدر نشست . آهی که در دل خفه شد و مجال شکفتن در تنهایی اش را یافت گواه آینده ای پر بار ولی غم انگیز. نامش  جعفر و ملقب به صادق راستین . جویباری جوشان و پرخروش .در پیش چشمان جد و پدرش رشد و تربیت نمود . از باغ پر فیض شان میوه های با مغزمعرفت در کام جان ریخت وجوانمردی شد که سالهای تنهاییش را با نور در سجده های معطرش همراه شد . بارها مرگ در جلوی چشمانش به رقص درآمد . چه شمشیرهای که در پی وجودش صیقل گرفت و به نام وذکر دوست در نیام ماند. تکلیفش هنوز پایان نگرفته بود .این در مرامش نبود که عرصه را خالی و کار را ناتمام . بارها باغ بهشت رخ نمایی کرد. چشم فرو بست از شوق دیدار دوست هنوز زمان داشت .شانه هایش زیرباری سنگینی می کرد و راهی که نیاز به پرچمدارانی داشت و پرچم هایی که در حسرت آسمانی شدن و سر در آغوش فلک نهادن .علم و معرفتش را بسان پیچکی ذره ، ذره تناور ساخت وسالها دانه دانه ستاره از وجودش می گرفت و رهسپار آسمان  میکرد و عسل در جام زمان می ریخت .و دُر در متن زمین .اما کم کم گرد پیری بر رخ آیینه نشست زمان وداع رسید. وداعی سخت و ناجوان مردانه از بغض و کینه ، زهری که به کام نشست و  جگری هزار تکه و آیینه ای که آوار شد.. شهادت ... غربتی غریب در بقیع ... حسرتی درچشمان از فاصله ای دور و دورتر... و آه های سوزناک تر .... دلتنگی ...دل را به کدام گنبد و بارگاهش گره بزنیم ... به گنبد و بارگاه نداشته اش...

 

 
۰۸
مرداد

در پی صدایی مهیب .آتش و غبار غلیظی از دود به آسمان بر خاست .آوار بود و آوار... شهر در رعب و وحشتی فراوان  فرو رفت از هر گوشه ای صدای زجه ی مادری... شاید پدری ...شایدفرزند... شاید خواهری... به گوش می رسد و از همه گوش خراش تر و سوزناک تر شیون مادرانی است در فراق طفل شان . مادری سر بر زمین گذاشته و ضجه های از ته دل.سر بلند می کند  و به اطراف نگاه میکند شاید نشانی از کودکش باشد باورش سخت است . هنوز صدای خنده کودکانه اش در گوشش است و همچنان فکر می کند که شاید این خوابی آشفته است. کابوسی که گویا تمامی ندارد . کافی ایست چشم بگشاید وبیدار شود .
 
اما واقعیت چیز دیگری است . حالا چقدر سخت است چشم بر هم نهادن ،با هر پلکی که میزند چهره جگر گوشه اش پشت پرده های متورم چشمش رخ نمایی می کند . خاطره ها یکی پس از دیگری قد علم می کند تا ریش کند قلبش را، چه روزهایی که قربان صدقه می رفت یک به یک حرکاتش را ،حـُبی ، حـُبی گفتن از زبانش نمی افتاد . . یاد اولین کلمه شیرین زبانکش ،أمی ،أمی گفتن های که حلاوتش مانند عسل به کام جانش می نشست و برای لحظاتی ضربان قلبش از این حلاوت کوبشش بالا می گرفت دُردانه اش تنها امید زندگیش زبان گشوده بود.امّا حالا جسم سرد و بی جانش مقابل دیدگانش، دست می کشد به صورتش و بوسه می نشاند برپیشانیش دستهایش را در دست میگیرد دستهای که روزی گرمایش زندگی به زیر پوستش می ریخت و حس مادرانه اش را بر می انگیخت.بوسه میزند و باز هم بوسه میزد . امّا تمام اینها تا ساعاتی دیگر میهمان خاک سرد و قطعه ای تنگ و تاریک خواهد شد . صدای زمزمه لالایی ، لالایی در گوشش می پیچد . به خاطر آوردکودکش از تاریکی هراس داشت و تنها با لالایی شبانه اش به خواب می رفت .حالا تاریکی این گور را کجای دلش بگذارد. اشکش دوباره جاری می شود برای لحظه ای دیوانه وار به سر می کوبد  و موی هایش را میکَند از ته دل ضجه می زند.کودکش تاب تاریکی و سرما را نداشت.درد پشت درد و زخم پشت زخم. زخمی که تازه شده قلبش تحمل این همه درد را ندارد  . دیروز مرد خانه وامروز... دلی که هزار تکه شده.برای لحظه ای به اطرافش نگاه میکند ، کفن های کوچک ، گورهاری کوچک تر ،ثانیه ای نمی کشد چشمانش سیاهی میرود و تاریکی ....  تاریکی...

این روزها چقدر خاکستری ست.

۲۷
تیر

مظلومیتش دل سنگ را آب می کند و جگر را خون ... فاتح خیبر بود ولی با او چه کردند که غمش را با  نخلستان و چاه شریک شد و  نخل به نخل و سنگ به سنگ و قطره به قطره را در بهت این همه مظلومیت.

 امروز حیدر است وآوازه دلاوریش، و لبیکی که به آسمان می رود از پیکار مردانه اش ...اما روزی دیگر ریسمان بر گردن و دستها بسته و در کوچه ها کشان کشان  دواندن...وجفا ...  در حق چه کسی ؟ ابوتراب ...

 امان از غریبی ... غریب بود صدایش به گوش هیچ کس نرسید... جز چاه تنگ و تاریک ... مگر آدم در دیارش غریب می ماند...صبر ... باز هم صبر،خدایا این همه صبر...در مقابل صبرش صبر ایوب  که هیچ کوه  ها زانو میزنند.

با کوله باری از دل تنگی در کوچه های کوفه چون سایه ای در دل تاریکی قدم بر می دارد ،امشب حس عجیبی در کوچه است.بابی که زبان گشود به ارجعی  یا مولای... انگار خاک فریاد میزند اَبَتا لا تذهب ...

ماکیان کوچه به پرو پایش می پیچند  امیری لا تذهب... قد علم کردن پیچک بماند... اما شوق دیدار معبود از نزدیک و شیرینی این دیدار خنده ای پنهان بر لبش می آورد ...  جایگاه خلوص... اذان و بیداری  خواب زدگان،  قامت به صلات  و سجده ای  که دیگر قیامی ندارد و فرقی منشق به کینه...لبخندی که حالا پیدا تر شده  و شوق دیدار ...و فُزتُ و رَب الکعبه ای از ته دل....می ماندعرش و بغض گلویش ... گریه خونین خاک ... یتیمی و یتیمانه تر شدن ... ومظلومیت یک پرواز

 


۲۶
تیر

سوار بر ماشین راهی خانه ام، از پشت شیشه غبار گرفته به شهر می نگرم ،امشب شهر حال و هوای عجیبی دارد. احساس می کنی صمیمیتی در شهر موج میزند و گرمایی که طاقت فرسا نیست و شوق زندگی با خود دارد، دوست دارم این موجی از گرما را،گرمایی که منشأش آدمی است. شوق عجیبی دارم .این شب ها بر خلاف شب های قبل سوت و کور نیست شهر انگار جانی تازه گرفته هرکسی در تکاپوست که این شب ها خود را جایی برساند که دمی آسایش وآرامش ...گپی دوستانه ... نجوایی پنهایی...اشکهایی بی ریا ... توسل به او... در نهایت صفای باطن...

خیلی بی انصافی است در حق خودمان اگر این ها را ببینم و دم نگیریم با او... خیلی بی انصافی است اگر قدرش را ندانیم به قدر.... خیلی بی انصافی است توسلمان به صاحبش نباشد ... و خیلی بی انصافی است اگر راحت از همه این ها بگذریم به امید شاید ...وقتــی دیگر.

حالا که عطر ملائک در شهر پرآکنده و زمزمه های شیرین الْغَوْثَ، الْغَوْثَ در شهر پیچیده ،و چشمهایی که به برق اشک چراغانی شده، یکی از یکی زیباتر و یکی از یکی شیرین تر ،بی معرفتی است اگر پشت به این همه زیبایی و شیرینی کنیم و الْغَوْثَ گویی دیگر نباشیم...

نمی دانم چه حکمتی دارد خَلِّصْنایش که مو بر تنم راست می کند و لرزی خفیف بر دلم می اندازد،وچشمه جاری از چشمانم که هر قطره اش همراه سلول به سلول این تن خاکی فریاد می زند خَلِّصْنا مِنَ النّارِ... خَلِّصْنا مِنَ النّارِ... و امیدم به اوست برای تولدی دوباره ...

و فقط یک خواسته تقدیرمان با ولی عصرمان همراه ....