عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

عطر یاس

دل نوشته ای برای او...

به خاطر آنها که آمدند که باشیم. که

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷
تیر

مظلومیتش دل سنگ را آب می کند و جگر را خون ... فاتح خیبر بود ولی با او چه کردند که غمش را با  نخلستان و چاه شریک شد و  نخل به نخل و سنگ به سنگ و قطره به قطره را در بهت این همه مظلومیت.

 امروز حیدر است وآوازه دلاوریش، و لبیکی که به آسمان می رود از پیکار مردانه اش ...اما روزی دیگر ریسمان بر گردن و دستها بسته و در کوچه ها کشان کشان  دواندن...وجفا ...  در حق چه کسی ؟ ابوتراب ...

 امان از غریبی ... غریب بود صدایش به گوش هیچ کس نرسید... جز چاه تنگ و تاریک ... مگر آدم در دیارش غریب می ماند...صبر ... باز هم صبر،خدایا این همه صبر...در مقابل صبرش صبر ایوب  که هیچ کوه  ها زانو میزنند.

با کوله باری از دل تنگی در کوچه های کوفه چون سایه ای در دل تاریکی قدم بر می دارد ،امشب حس عجیبی در کوچه است.بابی که زبان گشود به ارجعی  یا مولای... انگار خاک فریاد میزند اَبَتا لا تذهب ...

ماکیان کوچه به پرو پایش می پیچند  امیری لا تذهب... قد علم کردن پیچک بماند... اما شوق دیدار معبود از نزدیک و شیرینی این دیدار خنده ای پنهان بر لبش می آورد ...  جایگاه خلوص... اذان و بیداری  خواب زدگان،  قامت به صلات  و سجده ای  که دیگر قیامی ندارد و فرقی منشق به کینه...لبخندی که حالا پیدا تر شده  و شوق دیدار ...و فُزتُ و رَب الکعبه ای از ته دل....می ماندعرش و بغض گلویش ... گریه خونین خاک ... یتیمی و یتیمانه تر شدن ... ومظلومیت یک پرواز

 


۲۶
تیر

سوار بر ماشین راهی خانه ام، از پشت شیشه غبار گرفته به شهر می نگرم ،امشب شهر حال و هوای عجیبی دارد. احساس می کنی صمیمیتی در شهر موج میزند و گرمایی که طاقت فرسا نیست و شوق زندگی با خود دارد، دوست دارم این موجی از گرما را،گرمایی که منشأش آدمی است. شوق عجیبی دارم .این شب ها بر خلاف شب های قبل سوت و کور نیست شهر انگار جانی تازه گرفته هرکسی در تکاپوست که این شب ها خود را جایی برساند که دمی آسایش وآرامش ...گپی دوستانه ... نجوایی پنهایی...اشکهایی بی ریا ... توسل به او... در نهایت صفای باطن...

خیلی بی انصافی است در حق خودمان اگر این ها را ببینم و دم نگیریم با او... خیلی بی انصافی است اگر قدرش را ندانیم به قدر.... خیلی بی انصافی است توسلمان به صاحبش نباشد ... و خیلی بی انصافی است اگر راحت از همه این ها بگذریم به امید شاید ...وقتــی دیگر.

حالا که عطر ملائک در شهر پرآکنده و زمزمه های شیرین الْغَوْثَ، الْغَوْثَ در شهر پیچیده ،و چشمهایی که به برق اشک چراغانی شده، یکی از یکی زیباتر و یکی از یکی شیرین تر ،بی معرفتی است اگر پشت به این همه زیبایی و شیرینی کنیم و الْغَوْثَ گویی دیگر نباشیم...

نمی دانم چه حکمتی دارد خَلِّصْنایش که مو بر تنم راست می کند و لرزی خفیف بر دلم می اندازد،وچشمه جاری از چشمانم که هر قطره اش همراه سلول به سلول این تن خاکی فریاد می زند خَلِّصْنا مِنَ النّارِ... خَلِّصْنا مِنَ النّارِ... و امیدم به اوست برای تولدی دوباره ...

و فقط یک خواسته تقدیرمان با ولی عصرمان همراه ....

 

 

 

۰۹
تیر

آرامشی ناب و بی منت، آغوشی که گشوده شده سرشار از مهربانی پر از عطوفت.جای که خالیست ،حضوری ناب و خالص میطلبد .فرصت ... یک فرصت دوباره، قلبت را بردار و حاضر باش با تمام وجود خلسه ای شیرین ، سرشار از آرامش... احساس میکنی روی بال ملائک نشسته ای و برای عروج نیاز نیست بیشتر بال بزنی کافیست با خودت و خدایی که آن بالاست خالص باشی بی غل و غش... اینک که چشمه های آسمانی سر به زمین می سایند معطل نکن این همه خیر و برکت ماندنی نیست .تنی به آب بزن و سرشار از عطر بهشتی پا به پای فرشتگانش .فضا این روزها معطر شده از عطری که مستت می کند.گاهی مستی.

پیله ها را بایدگشود و پرواز کرد پروانه بودن چندان سخت نیست. در این لحظه های ناب در این پرواز و در این هم آغوشی و لحظه های ربنا دعایمان کن شاید ما هم بالهای به وسعت پرواز بیابیم .تن را از آبشار کرامت بشوییم و در اقیانوس رحمت بی پایانش غرق شویم.

در سحرگاهان گوش را به نوای روح نوازاَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بسپاریم و با طلوع تن را چون گندمزار به آفتابش بسپاریم تا شاید خوشه های معرفتمان طلای ناب شود و در غروبش با نجوای اللَّهُمَّ لَکَ صُمْنَا چون ستاره ای در آسمان شب  درخشش از سر گیریم.

 


۰۷
تیر

السلام علیک یا اولیاء الله و احبائه...

السلام علیک یا انصار دین الله...

امروز آمدیم بهشت... بهشت اسطوره ها را می گویم. همان جا را می گویم که در دل خود هزاران لاله پرپر دارد. همیشه وقتی به اینجا قدم می گذارم حس خوبی دارم در این خاک که قدم میزنی احساس میکنیی یک قدم به خدا نزدیکتری . از دور نوای حسینی به گوشم می رسد ...زمزمه ای در وجودم  فریاد می شود ما مدیونیم...حال و هوای غریبی دارم و رعشه ای در قلبم  که از قلب شروع می شود و تا نوک انگشتان دستم می آید آری دلم لرزید و رقص اشک در چشمانم آغاز می شود انگار این اشکها خیلی سنگین هستند که با جاری شدن هر قطره سبک و سبک تر می شوم .در بین شان شروع میکنم به قدم زدن و زیر لب نجوایی ...به چهره تک تکشان که نگاه میکنی شاید بتوانی بوسه خدا را ببینی که مُهرایست بر پیشانی شان .به چشمانشان که نگاه میکنی برق چشمانشان گواه آسمانی بودن شان را می دهد . این ها از اول هم زمینی نبودند آمدند تا اسطوره شوند آمدند که بگویند گسستن پیله و در نهایت پرواز دلی آسمانی می خواهد.اینان آبرومندان زمین اند...

خوش به حالشان ...چه سعادتی اینان با خدا معامله کردند.